خوشه ها را با نگاهش مي شمرد
داس را در دست گرمش مي فرشد
قطره قطره خستگي را مي چشيد
دست بر پيشاني دل مي کشيد
بافه ها را چون که در بر مي گرفت
خستگي ها از تنش پر مي گرفت
گاه دستي روي شبنم مي گذاشت
روي زخم پينه مرهم مي گذاشت
دشت داماني پر از بابونه داشت
پينه ي هر دست بوي پونه داشت
تو همان مردي، همان مرد قديم
با تو ميراثي است از درد قديم
در تو خون خوشه ها جوشيده است
خوشه ها خون تو را نوشيده است
دستهايت بوي گندم مي دهد
بوي يک خرمن تظلم مي دهد
داس تو افسوس ، پس کي مي رسد ؟
بار مي بنديم سوي روستا
مي رسد از دور بوي روستا